کد مطلب:148705 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:307

یک ایرانی به کمک مسلم بن عقیل برخاست
خانه اسید خضرمی در كوچه ای قرار گرفته بود كه منتهی به میدان (بنی جبله) می شد و مسلم بعد از خروج از آن خانه، پشت به دیوار داد تا این كه از عقب مورد حمله قرار نگیرد و در طول كوچه، آهسته، به سوی میدان بنی جبله به راه افتاد. در آن كوچه


جز دو خانه، و یكی از آن دو، خانه اسید خضرمی نبود و مسلم از هیچ یك از آن دو، امید كمك نداشت ولی امیدوار بود بعد از این كه به میدان رسید و ندا در داد و خود را معرفی كرد كسانی به كمك او بیایند. آن روز كه مسلم به تنهائی در كوچه ای كه منتهی به میدان بنی جبله می شد، جنگ را شروع كرد روز هشتم ذیحجه سال شصتم هجری و روزی بود كه حسین بن علی (ع) از مكه حركت كرد تا این كه خود را به بین النهرین برساند. مسلم بن عقیل پشت به دیوار كوچه داده، در طول آن دیوار آهسته به سوی میدان بنی جبله پیش می رفت و بی انقطاع صدای چكاچاك برخورد شمشیر او با شمشیر سربازان (محمد بن اشعث) به گوش می رسید و چون به سربازان دستور داده شده بود كه مسلم را زنده دستگیر كنند ضربات شمشیر بیشتر به سوی پاهای آن مرد حواله می شد تا این كه از پاها او را مجروح نمایند و بعد از این كه افتاد بر سرش بریزند و دست هایش را ببندند. اما مسلم نمی گذاشت كه شمشیرها به پای او برسد. در بعضی از تواریخ مسلمین راجع به ساز و برگ جنگی مسلم در آن روز، چیزی نوشته شده كه با منطق وفق نمی دهد و آن نوشته غیر منطقی این است كه در آن روز مسلم لباس رزم دربر داشته یعنی دارای كلاه خود (كاسك) و خفتان و ساق بند و ران بند و غیره بوده است. در تواریخ مزبور نوشته شده كه وقتی محمد بن اشعث با سربازان خود به خانه اسید خضرمی رسید تا این كه مسلم را دستگیر نماید مسلم به همسر اسید خضرمی گفت برو و لباس رزم مرا بیاور تا بپوشم و از این خانه خارج شوم. آنجا خانه مسلم نبود تا این كه در آن خانه دارای لباس رزم باشد. شب قبل از آن روز هم به طوری غیر منتظره وارد آن خانه شد و آن شب نیز لباس رزم دربر نداشته تا این كه از تن دور كرده باشد و صبح روز بعد بپوشد و خواننده تاریخ حیرت می كند كه چگونه مسلم بن عقیل در آن خانه دارای لباس رزم بوده است و از همسر اسید خضرمی خواسته كه لباس رزم او را بیاورد. پس مسلم در آن روز لباس رزم دربر نداشته و بدون خفتان و خود و ساق بند و ران بند و غیره می جنگیده است و عده ای از سلحشوران قدیم با این كه می دانستند كه لباس آهنین رزم به خوبی بدن را از ضربات شمشیر و نیزه حفظ می كند ترجیح می دادند بدون لباس رزم پیكار كنند تا این كه آزادتر باشند و به زودی خسته نشوند و بخصوص در هوای گرم پوشیدن لباس آهنین رزم خیلی ناراحت كننده بود و تابش آفتاب آن لباس را بر تن مرد سلحشور چون آتش می كرد و عرق، آن چنان از بدنش خارج می شد كه به او مجال هیچ كار را نمی داد و ناچار، آن لباس را از تن دور می كرد كه بتواند پیكار كند.

عبیدالله بن زیاد حاكم كوفه برای دستیگری مسلم بن عقیل بی صبری می كرد و ساعتی بعد از این كه محمد بن اشعث به محله بنی جبله رفت سواری را فرستاد تا این كه از محمد بن اشعث كسب اطلاع كند و بپرسد كه آیا مسلم دستگیر شده است یا نه؟ سوار مزبور برگشت و به حاكم كوفه اطلاع داد كه جنگ ادامه دارد و مسلم بن عقیل دستگیر نشده است. نیم ساعت دیگر باز حاكم كوفه آن سوار را برای كسب اطلاع فرستاد و محمد بن اشعث به وسیله آن سوار برای حاكم پیغام فرستاد كه اگر موافقت كنی كه مسلم كشته شود ما در چند لحظه او را به قتل می رسانیم ولی اگر می خواهی زنده دستگیر شود


باید قدری شكیبائی داشته باشی. زیرا مسلم یك شمشیر زن خوب است و از خود دفاع می كند و یكی از شگفتی ها این است كه مسلم تا وقتی كه به میدان بنی جبله رسید مجروح نشده بود.

بعد از این كه وارد میدان شد فریاد زد من (مسلم بن عقیل هاشمی) نماینده حسین بن علی (ع) هستم و ای مردانی كه به توسط من با حسین (ع) بیعت كرده اید مرا دریابید و به كمك من بیائید. فریاد مسلم بن عقیل در میدان بنی جبله طنین انداز شد ولی صدائی به او جواب نداد. مسلم بعد از ورود به میدان باز دیوار را از دست نداد و همچنان پشت به دیوار، می جنگید. او، در طول دیواری كه از كوچه منتهی به میدان می شد قدم به میدان بنی جبله گذاشت و می دانست كه نباید دیوار را ترك نماید و گرنه از عقب مورد حمله قرار خواهد گرفت.

میدان بنی جبله یك میدان كوچك و بدون درخت بود. در آغاز اسلام وقتی می خواستند كوفه را بسازند به فكر افتادند كه آن شهر را از روی نقشه شهر تیسفون (مدائن) كه یك شهر نمونه محسوب می گردید (و گفته می شد كه شاپور اول پادشاه ساسانی آن شهر را از روی نقشه اسكندریه تجدید بنا كرد) بسازند. اما بضاعت مالی اسلام در آن موقع زیاد نبود و نتوانستند كه شهر كوفه را از روی نقشه تیسفون بنا نمایند و شهر را به حال خود گذاشتند كه هر كس هر طور می تواند در آن خانه بسازد. در نتیجه كوفه از لحاظ معابر و میدان ها یك شهر نامنظم شد اما به مناسبت این كه آب فراوان داشت مشجر گردید و در تمام معابر كوفه درخت دیده می شد معهذا میدان بنی جبله درخت نداشت. اگر وضع میدان بنی جبله در سال شصت و هشتم هجری مانند سال شصتم بوده به قول (ابوالاسود دوئلی) كه در آن سال وصف آن میدان را می كند، میدان مزبور این شكل را داشته است. در طرف مشرق میدان بنی جبله یك دكان مسگری بود و یك دكان آهنگری و از بام تا شام صدای چكش مسگران و پتك آهنگران به گوش می رسید. در طرف مغرب همان میدان، یك دكان پالان دوزی و كنار آن یك دكان نعلبندی به چشم می رسید و از بامداد تا غروب آفتاب، مقابل دكان نعلبندی، اسب و قاطر و الاغ دیده می شد و نعلبند و شاگردانش بدون انقطاع نعل بر سم چهارپایان می بستند. در طرف شمال و جنوب میدان بنی جبله چند دكان میوه فروشی و تره بار فروشی وجود داشت كه به اقتضای فصل پائیز، دكان های آنها از میوه رنگین به نظر می رسید.

ابوالاسود دوئلی كه بنابر نوشته (خلیفه بن خیاط) یكی از مورخین اسلامی وصف میدان بنی جبله و سایر قسمت های كوفه را در نیمه دوم قرن اول هجری برای ما باقی گذاشته همان است كه به دستور علی بن ابیطالب (ع) علم نحو را وضع كرد تا این كه مردم قرآن را درست بخوانند و علی بن ابیطالب اصول علم نحو را در دسترس ابوالاسود دوئلی گذاشت و به او گفت كلام بر سه قسم است و عبارت می باشد از اسم و فعل و حرف و بعد به او گفت برای این كه مردم قرآن را غلط نخوانند علائم (الف) و (واو) و(یا) و علائم زیر و زبر و پیش را وارد كلام ما بكن و قبل از وضع آن علائم از طرف علی بن ابیطالب خط عربی نه دارای علائم (الف) و (واو) و(یا) بود نه دارای علائم


زیر و زبر و پیش و ابوالاسود دوئلی بر اساس دستوری كه علی بن ابی طالب به او داد علم نحو را وضع كرد و قواعد آن را به نظر علی (ع) رسانید و با صوابدید او اصلاح نمود. در تاریخی كه عبیدالله بن زیاد حاكم عراقین یعنی حاكم دبصره و كوفه بود ابوالاسود دوئلی سمت معلمی فرزندان عبیدالله بن زیاد را داشته است و از مدت عمر او و تاریخ مرگ وی به درستی اطلاع نداریم. این هم نمونه دیگری است از اختلاف روایات راجع به وقایع قرن اول هجری در صورتی كه ابوالاسود دوئلی مردی سرشناس بوده و از گمنامان محسوب نمی شده كه در تاریخ مرگ او اختلاف بوجود بیاید اما راجع به تاریخ مرگ او شش روایت هست و در آن روایات تاریخ مرگ او را از سال شصت و نهم هجری تا سال یكصد و یكم بعد از هجرت ذكر كرده اند. به مناسبت نبودن كتبا در قرن اول هجری در بین مسلمین (غیر از قرآن و رساله های علی بن ابیطالب (ع)) اسم ابوالاسود دوئلی معلوم نیست و مورخین اسلامی اسم او را به اشكال ظالم - ظلیم - عمیر- عثمان - نصر عمرو ذكر كرده اند و حتی در اسم خانوادگی (یا طائفگی او) كه دوئلی باشد اختلاف وجود دارد یكی می گوید (دوئل) قبیله ای بوده از قبایل فرعی (بنی كنانه) و دیگری می گوید كه دوئل جانوری بوده بین (روباه) و (راسو) و ما نمی دانیم كه آن جانور چه شكل داشته و در طبقات و تیره های جانوران پستاندار جزو كدام طبقه و تیره بوده یا هست و كلمه دوئلی را هم به شكل (دئلی) و (دولی) و (دلی) حتی (دیلمی) نوشته اند [1] .

بر اثر جنگ میدان بنی جبله كه در روزهای دیگر غیر از صدای چكش مسگران و نعلبندان و پتك آهنگران از آن شنیده نمی شد معركه ای پر از غوغا شد و كارهای آن میدان تعطیل گردید. میوه فروشان دكان های خود را بستند نه از بیم آن كه جنگجویان میوه های آنان را به یغما ببرند بلكه از بیم آن كه میوه ها لگدمال شود یا ولگردان كه در آن گونه مواقع از بازار آشفته استفاده می كنند میوه ها را به یغما ببرند. مسگران و آهنگران و نعلبندان و پالان دوزها هم دست از كار كشیده، منظره جنگ را از نظر می گذرانیدند و بعد از این كه فهمیدند كه تمام آن سربازان با یك نفر می جنگند در دل مسلم بن عقیل را تحسین می كردند بدون این كه جرئت كنند فكر خود را بر زبان بیاورند. كارهای قهرمانی در هر دوره مورد توجه و تحسین مردم قرار می گرفته و جنگ یك نفر را با سیصد نفر یا پانصد نفر یا هزار نفر منظره ای نبود كه مردم ببینند و در دل تحسین نكنند.


ولی با این كه همه در دل آن مرد را مورد تحسین قرار می دادند كسی در صدد برنمیامد كه از وی حمایت نماید برای این كه كسانی كه در میدان حضور داشتند سوداگر بشمار می آمدند و این طبقه به حكم شغل و عادت زندگی خود محتاط بودند و نمی خواستند كه خود را وارد ماجرا نمایند. از آن گذشته از انبوه سربازان محمد بن اشعث می ترسیدند و می دانستند كه اگر به كمك آن مرد برخیزند كشته خواهند شد. آنهائی هم كه باید به كمك مسلم بن عقیل بیایند و با او بیعت كرده بودند نمی آمدند.

گاهی مسلم فریاد می زد ای كسانی كه به توسط من با حسین بن علی (ع) بیعت كردید مرا دریابید اما جوابی نمی شنید و كسی به حمایتش برنمی خاست. كسانی كه از میدان بنی جبله عبور می كردند و از رهگذران به شمار می آمدند بر دو قسم بودند. بعضی آنها جزو مردم محتاط به شمار می آمدند و ترجیح می دادند كه زود بگذرند و به خانه خود بروند و در را ببندند تا این كه گرفتار وبال جنگ نشوند. آنها صدای جارچیان را هنگام طلوع صبح شنیده بودند و می دانستند كه در آن میدان سربازان عبیدالله بن زیاد مشغول جنگ با مسلم بن عقیل هستند و می فهمیدند كه اگر در آن میدان توقف كنند، شاید به قتل برسند یا مجروح شوند. چون بعید نمی دانستند كه طرفداران مسلم بن عقیل به حمایت او برخیزند و در كوفه، جنگ بین سربازان حاكم و طرفداران مسلم وسعت به هم برساند و آنها در وسط، كشته شوند. دسته ای هم از رهگذرانی بودند كه زن و فرزندان و مسئولیت خانوادگی نداشتند یا از احتیاط برخوردار نبودند و به تماشا می ایستادند و شماره آن ها لحظه به لحظه زیادتر می شد. تماشاچیان نه طرفدار عبیدالله بن زیاد بودند نه طرفدار مسلم بن عقیل و از آن تماشای رایگان تفریح می كردند در صورتی كه اگر كنار معركه مارگیران یا میمون بازان كوفه قرار می گرفتند باید در ازای تماشائی كه می كنند پشیزی به مارگیر یا میمون باز بدهند. روحیه تماشاچیان یك منازعه یا مقاتله معلوم است و حاجت به توضیح ندارد و آن ها مثل بعضی از كسانی كه هنگام شب از دور حریق خانه ای را مشاهده می كنند از مشاهده شعله های آتش كه به آسمان می رود لذت می برند و نمی دانند بر حال صاحب آن خانه، و زن و فرزندانش چه می گذرد.

گفتیم دكان های میوه فروشی از بیم آن كه میوه هایشان از طرف عوام به یغما برود یا لگدمال شود دكان ها را بستند. چهار دكان دیگر كه در آن میدان بود به كار ادامه دادند ولی شماره تماشاچیان طوری میدان را پر كرد كه ادامه كار برای آن چهار دكان هم مشكل شد و متوجه گردیدند كه آنها نیز بایستی مثل میوه فروشان دكان را ببندند و كار را تعطیل كنند. در دكان آهنگری چهار نفر كار می كردند كه یكی از آن ها استاد بود سه نفر دیگر شاگردانش یا یكی از آن ها صاحب دكان بود و سه نفر دیگر كارگران او. (ابن خیاط) از مورخین قدیم اسلامی حكایت می كند كه یكی از شاگردان جوانی بود به اسم عباس بذائی و در نتیجه از عجم، (یعنی از ایرانیان).

عباس بذائی جوانی می نمود قوی و چهار شانه، و آن قدر پتك بر آهن روی سندان كوبیده بود كه عضلاتش به عضلات پهلوانان شباهت داشت استاد آهنگر به شاگردان از جمله عباس بذائی گفت امروز، دیگر نمی توان كار كرد و بهتر این است كه دكان را


ببندیم و برویم استراحت كنیم و فردا برای جبران بیكاری امروز زودتر، بر سر كار بیائیم. عباس بذائی گفت آری، امروز نمی توان كار كرد اما آیا می بینید كه چگونه این همه سرباز بر سر یك نفر ریخته اند و می خواهند او را دستگیر كنند یا بقتل برسانند. در بین تماشاچیان كسی اطلاع نداشت كه حاكم كوفه دستور داده كه مسلم بن عقیل را زنده دستگیر كنند و تصور می نمودند كه سربازان محمد بن اشعث قصد قتل مسلم را دارند و زیادتر از شجاعت آن مرد حیرت می كردند.

استاد آهنگر گفت این موضوع به ما مربوط نیست و ما مردمی هستیم كه باید با زحمت نان به دست بیاوریم تا شم فرزندان خود را سیر كنیم. اما عباس بذائی كه اهل منطقه بذا (ب - ذ - ا) یا (بذان) یا (باذان) بود (كه امروز موسوم به اردبیل می باشد) عقیده ای دیگر داشت و گفت من شنیدم هزارها نفر در این شهر با این مرد بیعت كردند و امروز یك نفر پیدا نمی شود كه از او حمایت نماید و آیا سزاوار است كه این مرد را بدون حامی بگذارند تا این كه به دست سربازان كشته شود. استاد آهنگر گفت اگر من كشته شدم اهمیت ندارد برای این كه زن و فرزندان از من باقی نمی مانند و امروز هر كس كه به حمایت این مرد دستگیر شود كشته خواهد شد. عباس بذائی گفت اگر من كشته شوم اهمیت ندارد برای این كه زن و فرزندان از من باقی نمی ماند كه پس از مرگ من دچار بدبختی شوند. استاد آهنگر گفت عباس، این حرف را نزن و از روی جهالت جان خود را به خطر نینداز و تو اگر از این مرد حمایت كنی ما را هم دچار خطر خواهی كرد. اما عباس بذائی كه به هیجان آمده بود گفت من با همین پتك كه در دست دارم بحمایت این مرد خواهم رفت. از روایت ابن حیاط نمی توان فهمید كه عباس بذائی آیا از كسانی بود كه به توسط مسلم بن عقیل با حسین (ع) بیعت كرده یا نه؟ اما داوطلب شدن وی برای حمایت از مسلم بن عقیل، به طور طبیعی این فكر را بوجود می آورد كه اگر با مسلم بیعت نكرده باشد، باری از طرفداران حسین (ع) بوده است و گرنه خود را به خطر نمی انداخت. عباس برای این كه به كمك مسلم برود سلاحی غیر از پتك نداشت كه با بر آهن می كوبید و در آخرین لحظه كه دكان آهنگری بسته می شد پتك را برداشت و خواست خارج شود و استاد آهنگر كه فهمید وی برای چه پتك را برداشته جلوی او را گرفت و گفت این پتك را كجا می بری؟ عباس گفت می برم كه از مسلم حمایت كنم. استاد آهنگر گفت این پتك مال من است نه مال تو و من نمی گذارم كه تو با این پتك به جنگ سربازان حاكم بروی و مرا به جرم همدستی با تو به قتل برسانند و چون عباس اصرار می كرد كه پتك را ببرد استاد آهنگر از بیم جان از دو شاگرد دیگر كمك خواست و هر سه به عباس حمله ور گردیدند و پتك را از او گرفتند و او را از دكان بیرون انداختند.

در میدان بنی جبله انبوه جمعیت تماشاچی به قدری زیاد شد كه كار را بر سربازان تنگ كرد. محمد بن اشعث وقتی آن جمعیت انبوه را دید ترسید كه مبادا به كمك مسلم در جنگ دخالت كنند و به قسمی از سربازان خود گفت كه مردم را از میدان دور نمایند. سربازان به مردم حمله ور گردیدند و تماشاچیان از بیم جان گریختند ولی


عباس بذائی بدون این كه سلاحی در دست داشته باشد خطاب به مسلم بن عقیل فریاد زد اینك به كمك تو می آیم.

محمد بن اشعث وقتی آن صدا را شنید متوجه شد كه هر گاه بی درنگ صاحب آن صدا ساكت نشود و به قتل نرسد ممكن است كه سرمشقی برای دیگران شود و فرمان داد كه او را به تیر ببندند و به قتل برسانند و تمام تماشاچیان را از میدان بدر كنند و هر كس نرفت به قتلش برسانند. سربازان هم كه از مقاومت مسلم بن عقیل خشمگین شده بودند و نمی توانستند او را به قتل برسانند در چند لحظه جوان آهنگر را آماج تیرهای خود كردند و او افتاد و برنخاست و تیر سربازان بچند نفر دیگر هم اصابت كرد و آنان نیز افتادند و هر كس كه در میدان بنی جبله تماشاچی بود گریخت و استاد آهنگر و دو شاگرد او نیز رفتند و در آن روز بنابر روایت ابن خیاط، غیر از آن جوان آهنگر در شهر كوفه كسی به حمایت مسلم بن عقیل برنخاست و گرفتن پول از عبیدالله بن زیاد یا ترس از او، مانع از این شد كه كسی به حمایت مسلم بن عقیل شمشیر از نیام بكشد، فریادی كه عباس بذائی زد، بگوش مسلم رسید و در قلب او امیدی به وجود آمد چون عاقبت یك نفر پیدا شد كه جواب او را بدهد و درخواستش را اجابت نماید و بعد از این كه یك صدا برخاست ممكن بود صداهای دیگر برخیزد و كسانی عهد خود را به خاطر بیاورند و از او حمایت نمایند. اما بعد از صدای اول، دیگر صدائی كه امید بخش باشد به گوش مسلم نرسید.

مسلم بن عقیل، در حال پیكار، به تدریج قسمت شرقی میدان بنی جبله را می پیمود، و وقتی از مقابل دكان های مسگری و آهنگری گذشت هر دو دكان بسته بود. جسد جوان آهنگر كه به حمایت مسلم بن عقیل ندا در داد در آن نزدیكی افتاده بود اما چون اجساد دیگر هم از تیر خوردگان در میدان وجود داشت شاید توجه مسلم را جلب نكرد. مسلم بن عقیل، همچنان به تاكتیك خود ادامه می داد و پشت بر دیوار داشت تا این كه از عقب مورد حمله قرار نگیرد. قسمت های پائین جامه مسلم خونین به نظر می رسید و معلوم می شد كه از پاها مجروح گردیده اما زخم ها طوری نبود كه وی را از جنگ كردن بازبدارد. مرتبه ای دیگر از عبیدالله بن زیاد سواری آمد و از محمد بن اشعث پرسید حاكم می گوید آیا مسلم را دستگیر كردید یا نه؟ محمد بن اشعث جواب سابق را تكرار كرد و گفت این مرد شمشیر زن است و از خود دفاع می كند و حاكم به ما امر كرده كه او را زنده دستگیر نمائیم و این دو موضوع، جنگ را طولانی كرده و از قول من به حاكم بگو اجازه بدهد كه ما مسلم را به قتل برسانیم و در چند لحظه كار او را خواهیم ساخت و نیز از او بپرس كه آیا حاضر هست كه مسلم را امان بدهد تا بتواهیم او را وادار به تسلیم كنیم و به دارالحكومه ببریم. سوار، با سرعت رفت و به زودی مراجعت كرد و از قول حاكم به محمد بن اشعث گفت او را نكشید چون من می خواهم او را ببینم و با وی مذاكره كنم و برای این كه دست از جنگ بكشد و تسلیم شود از طرف خود، به او امان بده نه از طرف من.

معنای گفته عبیدالله بن زیاد این بود كه محمد بن اشعث مسلم بن عقیل را فریب بدهد و از طرف خود به او تامین بدهد و بگوید كه اگر تسلیم شود زنده خواهد ماند.


اما آن تامین از طرف حاكم كوفه داده نشود تا این كه عبیدالله بتواند وی را به قتل برساند.

عبیدالله بن زیاد چون عرب بود نمی خواست كه قول به مسلم بن عقیل بدهد و آن گاه بر خلاف قول خود عمل نماید. چون اگر به مسلم بن عقیل امان می داد و بعد، بر خلاف قول خود عمل می كرد و او را می كشت علاوه بر این كه پیش نفس خود شرمنده می گردید نزد اطرافیان و از جمله محمد بن اشعث كه قول او را به مسلم ابلاغ كرده بود سر شكسته می شد و دیگر اطرافیان حاكم برای قول عبیدالله بن زیاد قائل به ارزش نمی شدند زیرا وی قول امان را زیر پا گذاشته بود. این بود كه به محمد بن اشعث گفت از طرف خود به او تامین بده نه از طرف من. محمد بن اشعث فرمان داد كه جنگ متاركه شود تا این كه بتواند با مسلم صحبت كند. جنگ متاركه شد و شمشیرها فرود آمد و سربازان از مسلم فاصله گرفتند و مسلم كه تكیه به دیوار داده بود نفسی عمیق كشید و او هم شمشیر را فرود آورد و محمد بن اشعث گفت ای ابن عقیل تو میدانی كه نمی توانی پیوسته با ما بجنگی و هر قدر دلیر و شمشیر زن باشی عاقبت خسته خواهی شد و شمشیر از دستت خواهد افتاد و من به تو پیشنهاد می كنم كه دست از جنگ بكش و تسلیم شو و من به تو تامین می دهم و اطمینان داشته باش كه من تو را نخواهم كشت. مسلم بن عقیل كه خسته شده بود گفت چون می گوئی كه مرا به قتل نخواهی رسانید قول تو را می پذیرم ولی مرا به زندان خواهی انداخت. محمد بن اشعث گفت به تو قول می دهم، تو را نخواهم كشت و به زندان نخواهم انداخت مشروط بر این كه تسلیم شوی و این را بخیر و صلاح تو می گویم مسلم گفت تو كه خواهان خیر و صلاح من هستی چرا با من می جنگی؟ محمد بن اشعث گفت حاكم این شهر مرا به جنگ تو فرستاده و من مامور هستم و معذور. مسلم پرسید اگر من تسلیم بشوم تو چه خواهی كرد؟ محمد بن اشعث گفت تو را به دارالحكومه نزد عبیدالله بن زیاد خواهم برد.

مسلم بن عقیل پرسید آیا از طرف عبیدالله بن زیاد به من تامین می دهی كه او مرا به قتل نرساند و به زندان نیندازد. محمد بن اشعث سكوت كرد. چون سكوت محمد بن اشعث طولانی شد مسلم بن عقیل سئوال خود را تجدید كرد و محمد بن اشعث گفت ای ابن عقیل من از طرف عبیدالله بن زیاد قولی به تو نمی دهم ولی این قول را به تو می دهم كه بعد از این كه تو را به دارالحكومه بردم، نزد او واسطه شوم كه از قتلت صرفنظر نماید و تو را به زندان نیندازد. مسلم گفت اگر او وساطت تو را نپذیرفت چه می گوئی محمد بن اشعث گفت من نزد امیر عراقین منزلت دارم و او وساطت مرا رد نخواهد كرد ولی اگر نپذیرفت در آن صورت من نزد تو تعهدی ندارم. مسلم گفت ای محمد بن اشعث تمام این شهر پر از سرباز شده و این سربازان را عبیدالله بن زیاد برای دستگیری من گرد آورده و آیا قابل قبول است بعد از این كه مرا دستگیر كرد زنده ام نگاه دارد و مرا به زندان نیندازد و آزادم كند كه هر جا میل دارم بروم. محمد بن اشعث خواست بگوید كه حاكم كوفه آن سربازان را فقط برای دستگیری او در كوفه متمركز


نكرده بلكه برای جلوگیری از قیام احتمالی طرفداران حسین (ع) آنها را متمركز نموده ولی صلاح ندانست كه مسلم بفهمد حاكم كوفه از قیام احتمالی طرفداران حسین بیم دارد و به همین جهت شهر را پر از سرباز كرده است.


[1] ابوالاسود ايراني بود و بعد از اسلام فضلاي ايران معلم فرزندان امراي عرب مي شدند و ابوالاسود دوئلي هم معلم فرزندان عبيداله بن زياد شد و تحقيقات دانشمندان اروپائي در مورد علم نحو نشان مي دهد كه يك قسمت از قواعد علم نحو از قواعد زبان فارسي يعني زبان پهلوي ساساني گرفته شده زيرا علي بن ابي طالب (ع) به آن زبان آشنائي داشته و ابوالاسود كه ايراني بوده آن زبان را مي دانسته است - (مترجم).